یادمان رفت کوچه ها سردست
بازی کودکانه ما بی رنگ ست
یادمان رفت قدیم کهنه شده ست
هر چیز نویی نو شده ست
یادمان رفت گریه کنیم
گریه بوی دلتنگی ندارد
یادمان رفت
از شب
بپرسیم
آدرس مهتاب را
در دلتنگی غروب
سحرگاهان
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
من شبیه سرود ناسروده ایم که تلخ ست
تلخ شده ام از تلخی ها
در خودم گیج شده ام
در زمان گم شده ام
سراغ دلتنگیم را کلاغ های قصه هم نمی گیرند
این روزها همه سرشان شلوغ ست
این روزها بوی مرگ میدهد
این روزها شب شده است
این روزها دیگر من خشکی زمین
را ثانیه شماری میکنم
همه در یک روز سرد
به تاریخ و زمان می پیوندیم
زمین در حال مرگ
فراموش شده است
//منتظر//آدم برفی//
روزی کودکی بی امان
گریه برد پیش مادر
گفت ای پسرم بهر چه گریانی
گفت پسر بهر رفتن مادر
پسر رفت به پابوس آن حرم
و شد زمان زود گذران
و مادر گریان بی امان
بر تابوت
نگاه میکرد
پرچمی نقش بسته و زیبا
بر تابوت
پسر بزرگ شده بود
ومادر
که
مسافر
حرم شده بود
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
در من ببین روزگار شکسته شده ام
من پلی بوده ام که شکسته شده ام
من به آستان هشتم کبوتری ایم
که بال شکسته شکسته شده ام
میدانستم از همان روز ولادتم
که باید شکسته شوم تا ساخته شوم
در شعر پدرم خوانده ام قصه
که باید صبر کنم
بی بی کمک گر بکند
من هم همان میشوم
که میخواهند
//آدم برفی//