پدرم چه زیبا زیستی
و چه زیبا رفتی
وبدین سبب از علی (ع) می گفتی
و علی (ع) وار زیستی
و شمع وجودت را همان گونه که گفتی:معلم ای فروزان شمع آگاهم
که میسوزی و روشن می کنی جانم
را در بهار پنجاه برگی خود
به خاطرات برگ ریزان پائیز
سپردی و خودت
مسافر دیار خوبان گشتی
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
مو به مو در دردی کهنه گم شده ام
مار ها به خانه روان شده اند
آشیانه را بلبل رها کرده ست
جای آن عقرب نشان کرده است
شوم ترین کرمهای هستی خور
باز قصه ی هزار و یکشب بافته اند
این روزها مارها
به آشیانه روان شده اند
در درد درد را زخم کهنه آشکار شده است
//آدم برفی//
صدای جغد های خانه ی ما بی رنگ ست
کبوتر در قفس پر درد است
روباهی که با مترسکش خل منگست
کوتاه کنندگان قصه ی من
راز سر به مهر بی برگ ست
کوچ زمین در دل رنگین کمان
اینجا هوا بس بی رنگ ست
//آدم برفی//
در دل شهر رویاها مانده ام
در کویر در بوی ماه مانده ام
بی تو کم رنگ ترین قصه ی شبهایم
من مانده ام میان کوچه ای که نور میدهد
از دور صدایی می آید
مردی در شب کور مرده ست
//آدم برفی//
این روزها دلم بوی نم نم باران میدهد
دلم دیگر دل نیست سنگ نوشته ایست کهنه
این روزها روحم از دلتنگی شبهای بی رنگ قصه ندارد
احساس میکنم جایی دور مرده ام
میان مردابی در آرزوهایم دست و پا میزنم
این روزها مردن دلم را ترجمه میکنم
//حسام الدین شفیعیان//آدم برفی//منتظر//