من کودکم ولی میفهمم((
من کودکم میفهمم که
چند خنده به دنیا بدهکارم
من کودکم ولی طلبکار نیستم
میدانم شانه چیست ابرو چیست و
مو چیست
من بازی را دوست دارم
من محبت را دوست دارم
تو چه معروف باشی و چه نباشی
دیدنت را دوست دارم
من معیارم دیگر زمینی نیست
با تمام امیدواری
از این آزمون هم خواهم گذشت
چه برای همیشه و چه اگر ماندم
سلامم را به همه برسانید به آن مردی که هر روز با جارو برگ ها
را نوازش میکرد
و لبخندش و دست تکان دادنش
من کودکم ولی میفهمم
و همه را یکسان دوست دارم
//آدم برفی//
در لحظه ها مانده ام
در زمان ایستاده ام
بین زمین و هوا مانده ام
اسیرم اسیر خود اسیر جسم اسیر روح
در کالبدم شکسته ام
در خودم شکسته ام
تبر زدن ریشه را
شوالیه های پوشالی
مگر زمین و زمان را بهم زنم
مگر مرگ را ترجمه کنم
بین این همه شمشیر
بین این همه شیطان
قرارست باران را ترجمه کنم
مگر ترکیدن را ترجمه کنم
مگر غم را مرور کنم
آخر بازی را درو کنم
یا مزرعه را ول کنم
و مترسک بی خیال در غم شوم
/آدم برفی/
کجای قصه ایستاده ام
من راوی تنهایی هایم هستم
طرح ان را شما زده اید
و گرنه دانای کل ان عاقل و عادل ست
پیرنگ ان را بی دلیل زده اید
اول و دوم و سوم ان را ساخته اید
استانه و پایانه اش را با غم بافته اید
نثر و خط و زبانش گویاست
اری زمان ان را شال بافته اید
فضای سرد داستان را به دل نگیر
وقتی ادم برفی را ادم اهنی ساخته اید
/آدم برفی/
نگاه هایشان ،حرف هایشان
تلخ است،تلخ
آنها خود را الهه ی مهربانی میدانند
عملشان پوک هست ..پوک
گرگ های درنده ای که به ظاهر دوستند
حرف هایشان زیباست
از درون دندانهای تیزشان را تیز تر میکنند
اینجا تاریک است
هوا سرد است
و من تنها به آسمان نگاه میکنم
//آدم برفی//
((گرسنه اند لاشخورها))
فانوس ها خاموش بودند
بس که این همه به روحم نیش زهر می زنند
روحم فروکش کرده است..پوسیده است
سکانش را و تکه تکه هایش را ببین
زیباست مگر نه!!!
لاشخورها را می بینی ..خشکی نزدیک است
چقد آشنا به نظر می رسند این گرسنگان
نزدیک تر از روحم
نزدیک است خیلی نزدیک
روحم را نجات بدهید
نمی خواهم بیش از این به خشکی
نزدیک شوم
//آدم برفی//