بابا ..تندتر می خوام برم بالا به به چه کیفی داره آخ جون تو بهترین بابای دنیایی.
پس کجارفتی .برمی گردد هر چه نگاه می کند کسی را نمی بیند فقط صدای افتادن برگها به روی زمین.
بابا..بستنی می خوام از اونا..خواهش می کنم تو رو خدا..آخ جون تو بهترین بابای دنیایی.
پس کجارفتی چرا نخریدی.تاب آرام گرفته و میله های سردی که هیچکس نیست تا با دستانش آن را لمس کند
و گرمی بدهد به تمام سردی ها و رفتن ها.دو دست کوچک و دستی که پشت سرش قدرت میدهد به بالا و بالاتر رفتنش.
به تاب نگاه می کند تازه میله های زنگ زده اش را رنگ کرده اند..سرش گیج می خورد و می افتد.
بابا بریم پارک تو رو جون مامانی خواهش می کنم اگه دیگه گفتم بستنی بخر فقط تاب بازی قبول باشه.
اسم من نرگسه..اونم خواهرمه معصومه راستی تو چند تا خواهر داری بابات کجاست.
بسه دیگه نمی خوام تاب بخورم..بابام که بیاد می گمت منو محکم تاب دادی فقط بابام حق داره منو محکم تاب
بده فهمیدی.
ماهرروز عصر که می شه می یام پارک بازی دلت بسوزه تازشم بستنی هم می خوریم بابا جونم واسم می گیره.
مامان خواهش می کنم ما رو ببر پارک ..اگه بابا بود مارو می برد بازیمون می داد ولی تو خیلی بدی دیگه دوستت
ندارم مامان بد.
مامانم می گه بابات برمی گرده خیلی زود بازم ما رو می بره پارک برامون بستنی می گیره تابمون می ده اونم محکم
هیچکی مثل بابام نمی تونه اینقدر محکم تاب بده کاش الان بیاد.
مامان پس چرا بابا نیومد الان دوتاماهه که نیومده من شمردم شده دوتا سی تا من دلم براش تنگ شده تو فقط مارو
جمعه ها می بری پارک ولی بابا هر روز مارو می برد پارک.
معصومه تو فکر می کنی بابا کجاست پس چرا نمی یاد ..مامان که فقط یکمی ناراحته اصلا دلش برای بابایی تنگ نمی شه.
پس چرا محکم تاب نمی دی من همش دارم خودم با پاهام تاب می دم اه برو نخواستم.معصومه تو چرا از تاب خوردن بدت
می یاد حالم از هر چی سرسره بازیه بهم می خوره هیچی مثل این بازی کیف نداره بسوزمن دارم تاب بازی می کنم.
مامانم که فقط پفک می گیره پس بستنی چی من پفک دوست ندارم من بستنی می خوام زودباش برو بستنی بگیر اه تو بدترین مامان دنیایی..بدجنس.
بچه ای خوشحال در حال تاب خوردن است و مادری که پشت سرش ایستاده و با تمام توانش او را هل می دهد تا تاب بالا برود و خنده ی
بچه بیشتر..کنار سرسره نشسته و تاب خوردن او را نگاه می کند و خندیدن کودکی که زیاد و زیادتر می شود.
بلندتر از صدای خودش بیشتر از صدای معصومه که همیشه موقع تاب خوردن خنده هایش را می شنید.
مامان من دیشب خواب بابا رو دیدم خیلی خوشحال بود همش می خندید من کلی تو خواب خندیدم کاش بازم بیاد به خوابم خیلی زود تموم شد.
می دونی معصومه الان ده ساله که بابا برنگشته مامانم که هیچی نمی گه من نمی دونم هنوزم فکر می کنه ما بچه ایم یا که فکر می کنه گریه هاشو
نمی بینیم دیگه نمی تونه ناراحتی هاشو پنهان کنه باید بگه دیگه نمی تونه مخفی کنه اون چیزی رو که می دونه.
حالا که مجبورم می کنید باشه ولی مطئمن هستم از شنیدن واقعیت هر دوتاتون مثل من افسرده میشید و به حالو روز من می افتید.
دیگه از این بدتر می دونی چند ساله داری می گی که بابا برمی گرده پس کو مطمئن باش از این بدتر نمی شه دیگه..فقط راستشو بگو.
می دونی مرتضی آشنایی من تو اینجا واقعا که جالبه..این پارک هم منو از پدرم جدا کرد و هم با تو.......
آخرین بار که بابا مارو آورد این پارک برامون بستنی خرید بعدشم گفت می ره یک زنگ می زنه و زودی برمی گرده ولی دیگه برنگشت.
عجب بستنی قیفی خوشمزه ای مرتضی اگه بازم از اینا بخری قول می دم سر قرار به موقع بیام مطمئن باش یک قول زنونه.
امروز اصلا روز خوبی نبود با معصومه حرفم شداونم سرچه موضوع مسخره ای فقط بخاطر یک دفترچه خاطرات که اون یواشکی
درشو باز کرده بود.
یکدونه دیگه خریدم خدا کنه اینبار مامان قفلشو نشکنه اصلا دیگه رمزی می نویسم تا خیالم راحت باشه که به غیر از خودم کسی از اون
چیزایی که می نویسم سر در نمی یاره.
می دونی معصومه امروز نه مرتضی زنگ زده نه اومد پارک نگرانش شدم گوشی رو مادرش همش بر می داره.
الان یک هفته ست که نه زنگ زده نه اومده پارک دیگه دارم دیوونه می شم نمی دونم چکار کنم.
اگه به شما بگم باباتون زنده است و من می دونم کجاست باورتون می شه من فقط رازی رو که شوهرم گفته بود نباید به شما بگم
مخفی کرده بودم آره باباتون گفته بود.
می دونی معصومه مامان زیاد ناراحت نیست فقط احساس می کنم داره یک چیزی رو از ما پنهان می کنه کاش می دونستم چی رو داره
پنهان می کنه.
مرتضی اگه بهت بگم بابام چه کاره بوده باورت نمی شه شاید بگی خالی بندم ولی باورکن اون چیزی رو که می شنوی واقیته و شایدم
زیاد تعجب نکنی چون خودتم یکجورایی عجیب غریبی..شوخی کردم بابا...
وقتی برگهایی رو که از درختای بلندو قد کشیده به زمین می افتن و نگاه می کنم با خودم می گم نرگس یک پاییز دیگه هم داره تموم می شه ولی بابات
نیومد و باز بهارو زمستون همش کارم شده شمردن و باز تموم شدن و نو شدن چیزایی که برام بوی کهنگی می دن.
باباتون یک جایی تو همین شهره خودشو سالهاست مخفی کرده منم یواشکی تو همه ی این سالها با زحمتو مخفی کاری به دیدنش می رفتم..
یعنی همیشه با هم قرار می زاشتیم آخه کی باورش می شه رحیم...
مرتضی..بابای من روانشناس باورت می شه اونم روانشناس کودکان می دونی خیلی جالبه ..مگه نه.
فقط می خواستم سربه سرت بزارم حالا درسته زیادم شغل عجیب غریبی نداره ولی به سر کار گذاشتن تو یکی می ارزید که
یکخورده ای روغن داغشو زیاد کنم ولی مثل اینکه سوخت.
می دونی مرتضی بابام بچه ها رو خوب می فهمه یعنی خیلی زود می تونه باهاشون ارتباط برقرار کنه حتی با اون خجالتی ها یا نمی دونم
گوشه گیرا ..یعنی کارش درسته یک چیزی تو همین حدود.
وقتی رحیم گفت چکار کرده باورم نمی شد من بدبخت حتی نذاشتم شما ها بو ببرید یا ناراحت بشید همه ی مشکلاتو یک نفره به دوش کشیدم دیگه خسته
شدم از اون همه سرکوفت تحقیر و حتی کتک خوردن از آدمایی که طلبکار بودن اونم نه مالی..چی بگم چجوری بگم...
شاید تقصیر من بوده منم مقصرم بخاطر خیلی چیزهایی که در نظرم بی اهمیت جلوه می کردن..هیچوقت نتونستم واسه حمید یک زن ایده آل باشم
زنی که تو رویاهاش واسه خودش ساخته بود من با اون چیزی که اون می خواست زمین تا آسمون فرق داشتم اصلا همش تقصیر منه خدایا منو ببخش.
همش بهونه می گرفتم خیلی وقتا یعنی بیشتر وقتایی که به من احتیاج داشت من بی حوصله بودم فقط یک حس یک طرفه البته عاشق هم بودیم اما کم کم
سردی بدی بین ما بوجود اومد و یک عشق یک طرفه که سردو سردتر می شد.
امروز دوباره به پارک اومدم..خیلی چیزایی که تو همه ی این سالها برام شده بودن یک سوال و خیلی جوابهایی که فقط واسه از واقعیت نگفتن ها
شنیده بودم رو دوباره تو ذهنم مرور می کردم و روشن شدن چیزایی که هم برام عجیب بودن و هم غیر قابل باور حالا دیگه دنبال چیزی نیستم
نه پدرم و نه مرتضی می دونم واسه چی دیگه نیومد لابد کسی که خیلی هم بهم نزدیک بوده یک چیزایی رو که می دونسته به اون گفته زیادم مهم نیست
برام که چی گفتنه چون می دونم نمی تونم انتقام ازش بگیرم چون خیلی دوسش دارم.یک حس حسادت احمقانه از همون بچگی تا حالا همیشه همینطوری
بوده.امروز اومدم پارک تا از خیلی چیزا خداحافظی کنم حتی از اینجا دیگه باید برگردم مطمئنم همه چیزو خیلی زود فراموش می کنم شایدم نتونستم ولی
باید تلاش کنم خیلی سخته می خوام برگردم پیش پدربزرگم چند ماهی پیش اون بودم مرد خیلی خوبیه یک جای خیلی دور زندگی می کنه خیلی دور از
اینجا..باید برگردم.
1388نویسنده-حسام الدین شفیعیان
درست چهارده تا تیر شلیک کردم..همه بهت زده رو زمین دراز کشیده بودن و به هم نگاه می کردن.
شیشه عقب تویوتا خورد شده بود.هر سه نفریشون ساکت شده بودن.یوزی هم به کارشان نیامده بود.
درست کنار تابلوی توقف ممنوع متوقفشون کردم.
جمعیت هر لحظه بیشتر می شد..چند تا تیر هوایی شلیک کردم تا راه باز شد..جلوی یک موتوری
را گرفتم و پیادش کردم..شوکه شده بود فقط نگاه می کرد و حرفای الکی می زد از اینکه هنوز
اقساط موتورش تمام نشده تا بهش رحم کنم و با یک وسیله دیگه فرار کنم..منم با یک لگد محکم
پرتش کردم تو پیاده رو گازشو گرفتم و از اونجا فرار کردم بعد از اینکه مطمئن شدم کسی دنبالم نیست
کلاشو انداختم تو یک خرابه و رفتم خانه.ساعت هشت بود.با بلند شدن صدای آژیر به پشت پنجره اومدمو
بیرونو نگاهی انداختم چند تا الگانس با دوتا پاترول شیشه دودی محله رو محاصره کرده بودن تا من نتونم
فرار کنم .رفتم سر وقت کمد چوبی کنار میز کوچیکه پشت لباسا ساکمو مخفی کرده بودم..کشیدمش بیرون
توش یک کلت کمری با کلی فشنگ داشتم.خشابو پر کردم صداهایی از بالای پشت بام به گوشم می رسید.
نیروهای ویژه به دنبال راه ورود به ساختمان بودن..اما تلاششون بی فایده بود.رفتم کنار پنجره انگار دیده بودنم
چون چند دقیقه بعد دیگه شیشه ای تو خانه نبود که سالم مونده باشه رو موکت پر بود از خرده شیشه چندتا تیر
پشت سرهم شلیک کردم.فقط کشیدمو بی هدف زدم به در و دیوارای اطراف می خورد یکیشم خورد به آژیر
الگانسو خوردش کرد.گاز اشک آور انداختن خانه پر شده بود از دود هایی که بدجور چشمو می سوزوندن..دستمال برداشتم
و خیس کردم گرفتم جلوی صورتم تا اومدم برگردم به طرف پنجره که با خوردن مایعی پرفشار به صورتم رو زمین افتادم.
چشم که باز کردم دیدم تو یکی از اون پاترول شیشه دودیا صندلی عقب درازکش شدم..بلند شدم که ببینم کجا هستم که دوباره
با اسپره افتادم کف ماشین .صدای بازو بسته شدن در آهنی به گوش می رسید دور می زدن دور محوطه معلوم بود که فضای
باز آنجا قدرت مانور و به آنها می داد چون با سرعت بالایی دور می زدن تا بالاخره با خاموش کردن ماشین منو پیاده کردن ..دیگه نبودن یعنی هیچکس
اونجا نبود..فقط دیوارای بلندی که بدون پنجره تاریکی رو به اونجا دعوت می کردن..رفتمو یک گوشه نشستم کم کم خوابم برد.
وقتی چشم باز کردم هنوز همونجا بودم.خیلی سرد بود بلند شدم مدام دور اتاق دور می زدم از اینور به آنور می رفتم..خبری هم از غذا نبود تا عصر
که درو باز کردن ..یک سرباز و فرستاده بودن تا برام چیزی بیاره معلوم بود بالا خدمتیه یک کاسه آبگوشت با یک تکه نان سنگک
نفهمیدم چجوری باید تمومش کنم چون آبشو سرکشیدم و نان هم که یک لقمه شد.دیگه خبری از بی حالی و سرگیجه نبود سرحالتر شده بودم
نه خبری از بازجویی بود ونه ماموری که بیاد و بهم سر بزنه داشتم از تنهایی دق می کردم کارم شده بود به در دیوار نگاه کردن
تا بالاخره اومدن سراغم هنوز داشتم صبحانمو می خوردم کره و مربا بود که درو باز کردن دوتا لباس شخصی که هیکل درشت
و ریش پری داشتن منو با خودشون بردن..از یک راهرو ردم کردن داخل یکی از اتاق های بی شماری که در آنجا بود بردنم.
فکر کنم اتاق بازجویی بود. یک میز آهنی و صندلی چوبی کلی حرف زد تا بهم بفهمونه که جرمم امنیتیه و برای هر کدام از کارهایی که کرده بودم
مصداق هایی را می آورد که با آنها آشنا نبودم..حتی بهم گفت که می دونه من جزو باندهای سیاسی و تشکیلاتی نیستم و یک خود سری هستم
که کله ام بوی قرمه سبزی می دهد و باید آرام بشوم.
شروع کردم به دفاع کردن از خودم از اینکه قانون خدارو اجرا کردم و بالاخره اینکه گفتم یکی باید جلوی اون زمین خوارهای بی همه کسو
می گرفت که اون من بودم.
و اینکه نقشه ای حساب شده ای را کشیده بودم که مولای درزش نمی رفت و حتی از قرار آن روز آنها هم خبر داشتم و می دانستم
که با یک کلاهبردار دیگر مثل خودشان قرار دارند و کلی حرف دیگر که هیچکدامشان برای بازجو دلیل به حساب نمی آمد.
و پاسخ دومین سوال را که در مورد خرید اسلحه و نحوه ی تهیه کردن آن بود را اینگونه گفتم که از یکی که تو کار قاچاق اسلحه است
خریداری کرده ام و این شخص هم به احتمال بسیار قوی از ایران فرار کرده است.پرونده ام سنگین بود کشتن سه زمین خوار و حمل سلاح
..اعدامم می کردن.
بالاخره بعد از مدتی بازداشت و تکمیل گزارشاتشان.منو به دادگاه انقلاب فرستادن با حکم قاضی که بعد از چند جلسه با حضور اولیاءدم
برگزار شد رای را صادر کرد به سه بار قصاص نفس و چند چاشنی دیگر برای پر ملات شدن آن که به من خوراند.
الانم یکسالی می شود که در این زندان هستم.
من م. پ از کاری که کردم پشیمان نیستم و مطمئن هستم که به بهشت خواهم رفت.
1387
صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس
نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن
را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن
گیلاس از درخت و خواندن کتابهای مهیج و پر عکس و دوچرخه ای که همیشه همدم من بود کمی به جلو می روم
جوانی دوره نا آرامی ها و ناکامی ها و آن موتورسیکلتی که همدم جوانی من بود و حالا دیگر به این فکر نمی کردم
که چقدر زود گذشته است..با خودم می گفتم که این سرازیری به هیچ کس مهلت فکر کردن را نداده به آرامی نزدیک
آن پیرزن گوشه ی اتاق می شوم به صورتش نگاه می کنم او مرا نمی بیند عجب شکسته شده است..چقدر چین و چروک
های صورتش از غصه زیاد شده است ..به گوشه اتاق می روم و به حیاط نگاه می کنم حوض پر از آب و ماهی های قرمز
چرا یکدفه خالی شده در ته آن یک ماهی را می بینم ولی جان ندارد نگاهم به دوچرخه می افتد صدای چرخ های آن در گوشم
می پیچد صدای آن زنگش درینگ...درینگ کردنش چرا اینطوری زنگ زده شده است چرا چرخ هایش دیگر نمی چرخد
چرا اون زنگ قشنگش از جا در اومده در گوشه ای دیگر موتوری را می بینم که دونفر روی آن نشسته اند چقدر خوشحالند
عجب قشنگه رنگش خیلی توجه ام را جلب کرده ولی چرا اون هم به این روز افتاده هیچی ازش نمونده نگاهم را برمی گردانم
هنوز مادرم را می بینم که خیره به اون عکس نگاه می کنه من هم به اون قاب عکس خیره می شوم خودم را می بینم و روبانی
مشکی در گوشه قاب عکس.
داستان کوتاه-رویای پنهان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1386
اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و
یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا...
بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود خورده
می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند و مثال حسن الافو لقمه ی حروم
و حالا این همه سال گذشته؟بی بی گلبانو که نیست آب شده رفته زیر خاک.عمو برکت ا...هم که دیوونه شد و سر به کوه
و قبرستون گذاشت.رضا سبیلم که این همه با همون لقبش پز می داد آخریا قرطی شده بود و بی خیال همون پشت لبیاش...
وقتی هم که رفت خارج از کشور و دیگه هم انگار که اصلا نه مال اینجا بوده و نه کسی رو می شناخته دیگه خبری ازش
خیلی سال که ندارم و نه می خوام داشته باشم.
......................******************.....................
اتاق روبروی پله ها .پیتزا فروشی.و اون اتاق..انبار سس و جعبه نوشابه.
چند میز و نیمکت..جای سفره رو میزه درست همونجا میز شماره 17.من فیلم اون خانه همون خانه ای که نیست رو دارم
حالا هم که اون قدیمیه نیست همون که فروختمش و جاش چند کتاب درسی و چند جور وسیله دیگه خریدم و حالا یک سی دی
تمام اون خاطره ها رو زنده می کنه واسم. فقط باید نگاه کنی و از بهم خوردن لبهای آدم های اون خونه که توش بودی و می دونی
اون لبا ی صامت چی و برای کی و روبروی چی حرفها زدن و فکر می کردن که همون چی روبرویی مثل این چی که دست
منه خیلی هم با هم فرق ندارن مگر تنها فرقش ضبط کردن همون حرفها باشه که حالا اون لبها نیست و من هستم و همین چی که دستمه
خاموشی و بی صدایی آدمک هایی که روبروی هم نشستن و در همون خانه با هم پچ پچ می کنن و فکر می کنن که چقدر این جایی که اومدن
قشنگه و حالا هیچکی به اون اتاق رو بروی پله ها توجهی نمی کنه همون اتاقی که برای من خیلی قشنگه و یاد آور تنهایی ها فریاد زدن ها و خاموشی های منه
خداحافظ خانه ..خداحافظ اتاق روبروی پله ها..خداحافظ.
داستان کوتاه-دوربین خاموش-نویسنده***حسام الدین شفیعیان
1387
کیفم را بدست می گیرم و قدم زنان به سمت خانه می روم جایی که هیچکس انتظارم را نمی کشد روی نیمکتی می نشینم
و به کلاغ هایی که دسته ای در آسمان دور می زنند و از کنار هم عبور می کنند نگاه می کنم دوست دارم صحبت کردنه
آنها را با هم بشنوم و در کنار یکی از اونها بپرم تا اونم حرفمو بفهمه مهم با هم بودنه نمی دونم این آخرین قدم زدنم در نیووال بن
است یا باز هم یک روز از این خیابان در سرمای یک روز نسبتا بیهوده بلند من تنها با لباس روشنتر از رنگ خیابان هایی که
سفیدی برف آنها را پوشانده بدون رد کفشهای یک مرد تنها قدم خواهم گذاشت.اه باز هم خانه.بالاخره به محل پنهان شدنم رسیدم
باز هم باید از این همه سفیدی و دیدن کلاغ ها محروم بشم برف..آدم برفی و یک پرنده منقار بلند سیاه که می خواد چشمای آدم
برفی مو بدزده من تنهاترین بیننده ی پشت پنجره ی باز یک خیابون مرده هستم که رنگ سفیدی آن روی لاشه ی بدبوی جنازه
هایی رو گرفته که حتی رنگ خونشون هم سفیده شاید خیلی دور باشه شایدم خیلی نزدیک ولی من از نزدیک دیدم حالا هم مثل اون زمان
با یک فنجان قهوه بدون کتاب آره بدون همون چیزی که خیلی وقته نه دستم گرفتم و نه دیگه می خوام دستم بگیرم دارم همون جا رو نگاه
می کنم دیگه هیچکس حتی فکر اون ها رو هم نمی کنه حالا اونا دور شدند و من نزدیک به جایی که حتی یک آدم برفی هم نیست و
کلاغ هایی که از بالای درختهای بلند به زمین کوتاه یک خیابان چشم دوخته اند .طول و عرضش زیاد مهم نیست چون من هم دارم
از اینجا می رم و آخرین بازمانده ای خواهم بود که همه ی این خاطرات رو شاید روزی به گور ببرم عکس ژنرال درست روبه روی من زده
شده درست روبه روی یک پنجره ی باز به ستون مقابل زیر یک مشت اسکناس و پیرزن خمیده ای که برای خرید یک پلاستیک گوجه فرنگی
بسته بندی شده مشتش و باز می کنه و تنها یک مشت گوجه فرنگی رو به زمین می ریزه و زیر عکس درست مقابل ستون له می کنه تا زمین
به رنگ تازه ی خودش و رنگ کلاه ژنرال یا همون افسر اون روز فراموش نشدنی همشکل بشه یک افسر شجاع و چند جوان و شلیک پیاپی
و عجولانه یک سرباز وطن به چند مبارز طرفدار پرچم سرخ ..این کار هر سال این پیرزن موقعی که از ژنرال یاد می شد و تجلیل و خاطرات اون روز
..من خودم دیدم با همین فنجان یک کتاب و چراغ روشنی که فضای تاریک اتاقم را در مقابل همین ستون به کمک دوتا چشام شاهد تیرهای پیاپی خلاصی
به سر اون چند تا بودم دوباره باید از محل اختفایم بیرون بیایم و در را ببندم برای همیشه من خواهم رفت تا دیگه مجبور نباشم اون کلاه گیسو اون عینک و بزنم
اونم برای خرید یک پلاستیک پر که باید خیلی زود خالی بشند حالا من و اون با هم می ریم تا دیگه هیچکی باقی نمونه و فنجان خالی پشت پنجره تنها یادگار
همه ی این سال ها بجا بمونه برای چشمانی که هیچ وقت به سایه ی بجا مانده در پشت پنجره چشم نخواهد دوخت شاید فقط یک روز پیرزنی رد بشه و اتفاقی
خرید کنه و منو ببینه که چقدر پیر شدم .از پشت شیشه با یک بلیط با قطاری موقت در مسیری مشخص به فاصله ی هر ستون در جلوی چشمانم ظاهر می شود
و آخرین ستون ..درست رو به رویم ایستاده بود زیر همان ستون.پنجره را باز می کنم و برای همیشه با دود های سیاهی که به سفیدی دانه های ریز آمیخته می شوند
و به زمین و آسمان می روند خداحافظی می کنم.کارخانه و چند خیابان و تمام..خداحافظ مسکو.
داستان کوتاه-خداحافظ مسکو-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1387