نمی دانم مرگ چیست
وقتی زندگی کوکی ست
آدم برقی اب شده ای هستم
که گوله هایم به این ور و ان ور می خورد
من از رمز گل و بلبل هیچ نمی دانم
من از بازی پروانه هیچ نمی دانم
من از سرد و گرم شدن زندگی
من از مردن گل
من از اب شدن زمین
من از خنده
من از گریه
من از صدا
من از هوا
من هیچ نمی دانم
من عاقل نیستم وقتی که
عقل در من اب شده ست
آدم برفی
کجای قصه ایستاده ام
من راوی تنهایی هایم هستم
طرح ان را شما زده اید
و گرنه دانای کل ان عاقل و عادل ست
پیرنگ ان را بی دلیل زده اید
اول و دوم و سوم ان را ساخته اید
استانه و پایانه اش را با غم بافته اید
نثر و خط و زبانش گویاست
اری زمان ان را شال بافته اید
فضای سرد داستان را به دل نگیر
وقتی ادم برفی را ادم اهنی ساخته اید
/آدم برفی/
قلب زنده ای که حیات دارد
و مادری که هنوز جوانش را می بیند
حتی بدون بودنش
وقتی صدای قلب کودکی را میشنود
وقتی تپش قلب فرزندش به او سلام میکند
خداحافظ مادر و سلام مادر
من زنده ام و قلبم گرما دارد
//منتظر//
((گرسنه اند لاشخورها))
فانوس ها خاموش بودند
بس که این همه به روحم نیش زهر می زنند
روحم فروکش کرده است..پوسیده است
سکانش را و تکه تکه هایش را ببین
زیباست مگر نه!!!
لاشخورها را می بینی ..خشکی نزدیک است
چقد آشنا به نظر می رسند این گرسنگان
نزدیک تر از روحم
نزدیک است خیلی نزدیک
روحم را نجات بدهید
نمی خواهم بیش از این به خشکی
نزدیک شوم
//منتظر//
راحت بخواب ای مرد//سختی تمام شد//
دغدغه خاک شد//مرد آب شد/
/دوبار دیدمت//ولی ای کاش صد هزار بار دیده بودمت/
/یعنی میتوان دوباره چون تویی پیدا کرد//اگر دیدمت اینبار//قول میدهم//جسمم را به تو//هدیه کنم/
تا آب پاشی کنم روح ام را/
و به دنیا سلام کنم///منتظر//