به نام خداوند بخشنده و مهربان
قطار شماره 123/داستان شماره4/
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره
123...رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی .چندزن و مرد و چند بچه قدو نیم قد..
سگ ولگردگوشه دیوار نگاهش به سگ نگهبانی است که چشمانش از بین در آهنی خیره شده
به گوشه دیوار..نگاه سگ به سگ..ظرفی غذا..گوشت غیر سگ..سیر کننده یک سگ..ظرف را
چپه می کند بو می کشد بو می کشد از زیر در یک تکه گوشت را هی می زند می زند می زند.
زبانش را در آورده نزدیک تر می شود بو می کشد لیس می زند برمی دارد و به گوشه دیوار
می رود.می خورد می کند و نگاهی به در می اندازد پارس می کند زوزه و زوزه و می دود.
قطار به ایستگاه می رسد ..مردی روی صندلی داخل سالن کنار پنجره نشسته ساندویچی به دست
دارد تکه گوشت ها را همراه با نان و کاهو و خیار شور می خورد و نوشابه زردی را بعد از هر
چند لقمه سر می کشد و نگاه می کند به پیرمردی که روی نیمکت کنار ایستگاه نشسته پیرمرد نگاه
می کند مرد می خورد..ساندویچش تمام می شود سیگاری روشن می کند و به سمت ایستگاه می رود
دستش را در جیبش می کند و یک سکه پنجاه تومانی را کف دست پیرمرد می گذارد و می رود..
پیرمرد از جایش بلند می شود و به سمت بقالی حرکت می کند یک اسکناس صد تومانی را در
می آورد و روی پنجاه تومانی می گذارد و به فروشنده می دهد .کیک می خوردو راه می رود.
قطار می رودو می رودو می رود شب فرا رسیده است چند خانه کنار هم برق خانه روشن.
خانه کنار دست تعمیرگاه موتور پارچه ای سیاه به دیوار دارد در گذشت جوان ناکام.
مادر در حیاط را باز گذاشته و کنار در نشسته است زن های همسایه کم کم یکی بعد از
دیگری از او خداحافظی می کنند و با کلمات مرسوم و تسلی بخش غم آخرت باشد و دیگه داغ
نبینی می روند تنها یک زن واژه های دیگری را به کار می برد خدا لعنتش کند سر خودش بیاید و نفرین و
چند بدو بیراه دیگری که به شخصی به نام محسن می دهد و چند فحش دیگر که به سمیه نامی می دهد.
قطار به آرامی می ایستد..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123..و مسافرانی که می روند
تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند ..تنها قطار است که جریان دارد و راهی که هیچ کس پیچ و خمهایش را
نمی بیند و فقط نگاه می کنند مناظری که زیبا هستند و قطاری که در همین نزدیکی هاست و به زودی دوباره
به سر جای اولش باز خواهد گشت.
قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1388
برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند.
قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت.
بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند تند بچه ها.آهسته رد می شود و کم کم تند و تندتر تا دست ها آرام می گیردو بی حرکت.کوپه کوپه واگن واگن درهای باز و بسته و آدمهای بی کلام و با کلام..شور و ترش بی نمک و با نمک و دهان های پر و نیمه خالی.سمفونی مخلوط همراه با حرکت نت ها و موسیقی یکنواخت و پر صدا و کم صدای بی تاب پیچ و خم های در حال نزدیک شدن.
قطار به ایستگاه می رسد و شیشه ی بخار گرفته و مردی که با پاک کردن و دست تکان دادن اعلام موجودی می کند و کمی سیاهی بر کف دستش می ریزدو دو سوراخ را پر و خالی می کند.پیک نیک را روشن می کند و سفیدی سفت و سفیدی شل و زردی بهم آمیخته می شوند و نان آتیشی و لقمه پشت لقمه و چایی دارچین و آبنبات و دوباره بخار شیشه و سیگار بی فیلتر پر دود.
حیاط به حیاط و حیات به حیات و خاموشی و روشنی و قطاری که به سرعت از اینها به آنها و از آنجا و از اینجا می گذرد و آن به آن و این به این و ندیده شدن ها و ندیدن ها و ماکارانی سوخته ی خانه ی پلاک بی پلاک ایستگاه یکی مانده به رفتن و ایستادن.و زنی هراسان و کودکی گریان و خاموشی سوخته ی سیاه شده ی ماهیتابه ای که زیر آب بخار می شودو دود داخل آشپزخانه که از پنجره سر می کشدو و مسافری که با دست نشان می دهدو لذت می برد از این هوای پاک و دود یک خانه ی سوخته.و ایستگاه تمام شدن ها و برگرداندن یک فیلم به اولش بدون تکرار و حوادث کوچک و بزرگ به ظاهر بی اهمیت و در واقع پر از قصه و اهمیتی که دیده نمی شود مگر با قطاری به شماره 123 که در ایستگاه آخر آرام گرفته و تمام خستگیش را به هوا می فرستد و بخاری که کم کم ناپدید می شودو شب فرا می رسد.
قطار شماره 123-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان
1388
تو از کوچه باغ زندگی پر کشیدی
صدای برگ ها را شنیدم
درختان با بادهها عشق را رقم زدند
صدای لرزش چشمانت و عقربه های ساعت
من را فراخواندی برای لحظه ای و خداحافظ
دیگر نیستی تا یاری ام کنی
خسته ام خسته ام به اندازه ی قطاری که
هیچکس خستگی اش را بجز مرد بیدار
و ستاره ها نمی داند
خسته ام به وسعت طولانی ترین شعر مردی که
صدایش نم خیس... برگ ها را جارو میکند
تو در کدام سیاره ای آدرست را دیگر نگو
بگذار
تنها باشی
تنهای تنها
هیچکس خستگیت را
درک نمیکند
تو در سیاره ای هستی که
آدرسش را نمی دانی
و عاشق محبت
حسام الدین شفیعیان//منتظر//
درختی گر بداند ریشه اش را
زدومحکم بگیرد دامنش را
زاین ریشه اساس درد را
اساسی از اثاث این رنج را
که تو گر کاملی زین امتحان ها
بدان رد گشته ای از امتحان ها
بود راز اساس این کشکول ها
تعادل رمز قبول آزمون ها
//حسام الدین شفیعیان//منتظر//
متن به متن سلام
شعر به شعر سلام
کوچه به کوچه سلام
شهر به شهر سلام
آدم به آدم سلام
سلام به سلام عشق
عشق به عشق سلام
عاشق به عاشق سلام
رفتن به رفتن سلام
و سلام سلام به سلام
حسام الدین شفیعیان/منتظر//