سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسام الدین شفیعیان
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» میان جمعیت

(این داستان تقدیم میشود به زندانیان سیاسی که در راه مبارزه علیه حکومت دیکتاتوری حسنی مبارک و دیکتاتور لیبی قذافی همچنان در زندان ها و بازداشتگاه های مخفی این دیکتاتورها محبوس هستند.))

 

میان جمعیت

 

میان جمعیت گم شده است..هیچکس به او توجه نمی کند عرق زده شده است و مرتب دستش را به پیشانی می کشد.که ناگهان صدایی از میان جمعیت نظرش را جلب می کند.کسی مرتب صدایش میزند و را شد راشد میکند.دقیق میشود با دیدن صاحب صدا قصد پنهان شدن در سرش می افتد ولی دیر شده است و خودش را زمانی در می یابد که در آغوش خالد جای گرفته است.حسابی ماچ مالی میشود..یواشکی لپ هایش را پاک می کند و با هم به گوشه ی دیوار ی می روند که روی آن شعار حسنی مبارک سرنگون سرنگون ..است میروند.خالد یکسره مثل همیشه چرت و پرت می گوید و مدام پشت سرهم جملاتی را بصورت قطار وار ردیف می کند.آنقدر که کلمه به کلمه هم منتظر حرفهای راشد نمیشود و اصلا اجازه ی حرف زدن به او را نمی دهد.سیگاری بدون فیلتر را در می آورد و آتیشی می کند و دود غلیظش را به هوا پراکنده می کند.میان هر پک راشد می گوید خب و باز خالد معنی حرف را نفهمیده فیلتر زبانش را می کشدو یکسره حرف خرج میکند.اتومبیلی با شیشه های دودی آرام از جلویشان رد میشود آنقدر آرام که راشد را به شک می اندازد و دوباره پیشانی عرق کرده ای که با دست پاک میشود.جمعیت هر لحظه زیادتر میشوند و چادر هایی که در گوشه و کنار برپا شده است و شعارها پشت سرهم بر علیه حسنی مبارک است که به گوش میرسد.جوانی که تنش مثل نوک زدن دارکوبی سوراخ سوراخ شده است.سوراخ هایی سیاه و کم فرورفته و پیراهنی که به تنش نیست و سوزش همراه با بلند شدن شعارش .خالد نیش خنده ای معنی دار را به او حواله میدهد و شوری که در جوان است و توجه نکردن به خنده ی کوتاه مرد کنار دیوار.

 

خالد دست به جیبش می کند و لکه ای اسکناس را صاف میکند و از راشد میخواهد که برای گپ زدن به محل خلوت تری بروند تا کلی حرف ناگفته را به او بزند و همراه شدن در کوچه ی کناری..رو به راشد میکند و یکدفه حرفی را که در دلش است را بدون مقدمه چینی به او می گوید و از او می خواهد که او را هم در گروه خود قرار بدهند و انکار و جوابی که لج او را بالا می آورد و قرمز شدن صورتی آفتاب گزیده.سیگار دیگری را در می آورد و آتش می زند و پشت سرهم پک های کوتاه را از سیگار می گیرد.کلی توضیحات اضافی را به بقیه ی حرف هایش پیوند میزندو در سر راشد میکند آنقدر که خودش هم خسته میشودو مینشیند.التماس گونه به حرف هایش بصورت نشسته ادامه میدهد و جواب اینکه اصلا اینگونه نیست را میشنود.اتومبیل شیشه دودی سرکوچه می ایستد و استرسی که فقط متوجه ی راشد است.سکوتی که حکمفرما میشود و له کردن ته سیگاری که فیلترش را گربه خورده است.دستش را به گردن راشد می اندازد و با گوشه ی دست آرام به صورتش میکشد نیش خندش را تحویل او میدهد و چشمانش را ریز می کند و چشم در چشم میشوند و یک پایش را بالا می آورد و دوباره سرجایش قرار میدهد و اتومبیلی که داخل کوچه میشود و با سرعتی کندتر از راه رفتن یک جوان به آنها نزدیک میشود.

 

سرش را برمی گرداند و با دیدن اتومبیل به خالد نیم نگاهی می کند و بدنش را تکان یواشی میدهدو ناگهان با دست به سینه ی او می کوبد و فرار می کند و اتومبیلی که سرعتش را زیاد میکندآنقدر که به یک چشم بهم زدن به ته کوچه میرسد و دومرد و یک جوان و چشمانی که پشت پارچه ای سیاه پنهان میشود.دنده عقب می روند و چراغی که چشمک میزند نزدیک خالد که میشوند شیشه به آرامی پایین می آید مردی که سنی بین 40 تا 45سال دارد با دست به خالد اشاره میکند و سینه ای که سپر میشود و قدم های محکمی که او را به آنها نزدیک می کند و لوله ای باریک و صدایی که شنیده نمیشود.اتومبیل به سرعت به سر خیابان اصلی میرود و از میان جمعیت رد میشودو ناپیدا.خالد نگاهش به نور زردی که از بالا به چشمانش افتاده خیره شده است و نگاهی که به آرامی و سردی میرود آنقدر که دیگر پلک نمیزندو صدایی که خاموش میشود.

 

داستان کوتاه-میان جمعیت-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( پنج شنبه 92/8/9 :: ساعت 5:27 صبح )
»» داستان زندگی

بنام خداوند بخشنده و مهربان

خسته ام خیلی خسته..اره خسته ام به اندازه یه ادم که فکر میکنه صد ساله که مرده..یعنی قبل از اینکه پدر و پدرش دربیاد بیرون و بگه بچه این دنیا که ما توش بودیم مالی هم نیست خسته ام.پنجره را هل میدهم و نوری که زودتر از من اون بالا داره میاد تا خودش رو به رخم بکشه.میگم خورشید اگه ادم بود شاید یه روزی دیگه نورشو به ما هدیه نمیداد یعنی فکر میکرد که چقد زرنگن ادما یا حتما میگفت به من چه یکی دیگه بتابه مگه چه خونی کردم که بتابم تازه بعدش بهم بگن اه چقد هوا گرمه و تقصیرارو بندازن سرگردن من و باز کنار دریا لم بدن و از نور من خودشون رو برنزه کنن یا افتاب بگیرن و بعدش اصلا انگار که من این بالا نیستم و اصلا کسی از من یادی هم نکنه حتما باید یه روزی خورشید هم از جنس ما بشه تا بفهمه که ما چی هستیم یا ما چکاره هستیم.اهای خورشید بخدا من هم قدر تو رو نمیدونم تا وقتی که هستی بزار وقتی برا همیشه خاموش شدی اون موقع میفهمن که تو چی بودی و کجا بودی.تازه میفهمن که چه خبره الان فقط به جنسیت تو کار دارن که ایا خورشید مرده یا زن تو به دل نگیری ها...به زندگی سلام میکنم ولی انگار خوابم میاد خیلی سردمه بیا و زندگی اون روی زیبا تو به من هم نشون بده.اخه من خیلی دلم گرفته یکوقت فکر نکنی دارم شکایت میکنم نه دارم فقط میگم چرا اخه چرا هیچی از اون همه قشنگیتو ندیدم البته تقصیر تو نیست یه چیزی تو ما ادما افتاده که نمیزاره به تو قشنگ نگاه کنیم.اونم خیلی چیزیه یکی دوتا که نیست خلاصه زندگی بجای اینکه تو به ما حال بدی ما داریم حال تو رو میگیریم شایدم بر عکس نمیدونم گناهکار اصلی این دنیا ما هستیم یا تو یا کی.اصلا چه فرقی داره یا نداره همینجوریاست.زندگی رو مینویسم تا شاید یه روزی اونم به من نگاه کنه.زندگی اصلا خودت بگومعیارت برای زندگی چیه اصلا مگه این کره ی زمین که ما توش هستیم متری که نه ولی همون متری چنده بیشتر از قد ماست نترکی یکوقت که ما رو هیچ جا راه نمیدن میگن میریم مریخ ولی بخدا مریخی ها هم از دست ما شاکی هستن معلوم نیست چند تاشون یا خیلی هاشون رو چکار کردیم بدبختای بیچاره اومده بودن برای دوستی اومده بودن پیام عشق رو بدن ما ورداشتیم اونارو کردیم موش ازمایشگاهی.

خلاصه زندگی داستانت از این قراره ببخشین دیگه که کم گفتم اخه از قدیم گفتن کم گوی و گزیده بنویس تا مخاطب نشود خسته ولی تو به دل نگیر که داستان زندگی زندگی زندگی این زندگی تا بوده همین بوده و تا هست همین هست.

نویسنده-//آدم برفی//



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( پنج شنبه 92/8/9 :: ساعت 5:18 صبح )
»» اینجا یه نفر داره آواز میخونه

تو شهرک  ..فاز 3 از همه معروفتره .وقتی ازشون سوال میکنی حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن.آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.حالا این وسط قراره منم مستند بسازم نمی دونم باید از کجاش و از کدومشون شروع کنم .چرا اون پیرمرد عصبانی که همیشه سر بلوک 12 تو خودشه باید بیاد و دوربین بیچاره منو با کمال عصبانیت و در عین حال خونسردی بزنه به زمین و خیره بشه که چرا از من فیلم گرفتی.اونم در حالی که من زوم کردم روی کامبیز که داره یکی از آهنگای محسن نامجو رو برام بهتر از اصلش اجرا میکنه.چرا بهتر از اونی که من شنیدم میخونه بخاطر اینکه حسابی صداشو میکشه همچین که تو میم آخرش میمونی و تا خودتو پیدا میکنی میبینی تو تی بعدی گیر افتادی و تو یه تری که از بهتری میاد خودتو پیدا میکنی .یعنی با هر بار خوندن تو یک میم رو احساس میکنی که آخر هر کشیدن ناخوداگاه خودشو تو بقیه ی اون تی..تری..و روی روی بقیش میم جاخوش میکنه که البته این ایده خودشه که باید چاشنی کارو خودت به بقیه اضافه کنی.

حالا من موندمو یک دوربین شکسته .باید مال یکی از بچه ها رو امانت ازش بگیرم.

دوربین رو گذاشتم تو کوله ام همچین نصفه نیمه..سر و صدای بیژن پسر پانیذ خانم هم مثل همیشه مخصوصا عصرها به گوش میرسه.بازم دعوا سر گرفتن سه چهار هزار تومن پول ناقابل و بیچاره پانیذ خانم که با حقوق کارمندی باید روزی 4 و 5هزار تومان به این پسرش بده. از قرار معلوم میخواد بره سی دی بگیره..کم محلی میکنه ولی منم که از اون پر رو تر هستم مثل ضد حال بعد از دعوا کنارش به حرکت ابروهاش کمک میکنم تا مرتبا بالا و پایین بشن.یک سی دی جدید از یک گروه رپ اونم تو شیکاگو که بدجوری بین بچه ها اسم در کرده و بقولی فاز میده اساسی هم.ولی به نظر من همون پیرمرد عصبانی سر بلوک 12 بهترین سوژه ی مستند من میتونه باشه اصلا این یعنی به تصویر کشیدن زندگی دونسل متفاوت از هم و تفاوت خواسته هاشون.به آرامی یا کورمال کورمال از کنار دیوار چین نصفه و نیمه اونو زیر نظر میگیرم که داره رادیوی کوچیکی رو با بالا و پایین کردن تغییر موج میده نزدیک میشمو سلام میکنم.میگه آفرین که دوربین بدست نیستی تو دلم میخندم چون که به همین آفرین گفتن هم احتیاج داشتم ولی دوربین من دنبال حرف..اونم زیاد البته این نسل حرفای زیادی رو داره که از استارت زدن من با این جمله که چه روزگاری شده دیگه بچه ها احترام پدر و مادررا رو ندارن شروع میشه و اینکه اصل درد دل اون بنده خدا هم روی همین موضوع تنظیم شده.و جملات تکراری زمان قدیم ما بدون اجازه آب نمیخوردیم یعنی بدون اجازه پدر آب نخوردن..و حالا که باید اجازه رو اونا صادر کنن یعنی بچه ها.و قضیه ی عشق و عاشقی سوزناک خودش رو با کشیدن آهی برام تعریف میکنه.میگه زمان اون خدابیامرز اینجاش سینه سپر میکنه و ادامه میده بله زمان شاه بود که من عاشق یک زن رقاصه شدم همینجوری الکی نبود ..این معرفت و مرام اون بود که منو جذب خودش کرد.وقتی که من دست به جیب شدمو خواستم پول میزم رو حساب کنم..نگاهی میکنه و ادمه میده..خب البته حسابی مست بودم و جیبمو خالی کرده بودن.خلاصه گفتنش رو با آه کشیدنی همراه میکنه و ادمه میده..منم هر لحظه منتظر اشاره کافه چی به سبیل کلفتای دم درش بودم که حسابمو برسن.

مکثی میکنه و یک نیم نگاهی  به اطرافش میندازه و بقیش رو برام تعریف میکنه..ستاره ..البته اسم هنریش این بود و اسم اصلیش مژگان بود اومد از تو اتاقش بیرون و اونم بدون هیچی سوال کردن که اینجای حرفش محکم به پاش میزنه و میگه واقعا سالار معرفت بود ..یک بیست تومنی رو روی میز صاحب کافه چی گذاشتو گفت این آقا مهمون منه.صداشو ضعیفتر میکنه و از تصادفی که اونو ازش میگره .. با پاک کردن چشمای قرمز شدش  خاتمه میده به پرده اول خاطراتش ..یکجورایی حوصلم سر میره خاطراتش همش پشت سرهم از شکست مالی و عشقو ..بدبختی سر در میاره..که هم زمان گیره و هم قضیه مستند رو میکنه درام غم و غصه ولی خب خاطره ی عشق ناکامش بدرد کارم میخوره ... عشق های قدیم و عاشق شدن به مدل2011.درباره ازدواج کردن این نسل جدید یا نسل سومی ها هم به محضر ازدواج میرم ابتدا به یک محضر در جنوب شهر میرم..حال و هوای خاصی دارن مدام شیپور دستی هاشونو با زدن انواع سوت و یه چیزی تو مایه های شو لو لو لو اونم با تکرار که فکر کنم هیچ ربطی هم به شلوغ پلوغ یا لولو نداشته باشه رو چاشنی مراسم کردن ولی به نظرم با حاله و انرژی میده به آدم.و عروس و داماد که حسابی لپ قرمز کردن و گاهی خنده های یواشکی به هم تحویل میدن که خیلی دیدنیه.

نزدیک داماد میشم و میگم مبارک باشه.بدون هیچ سوالی که من از خانواده عروسم یا رهگذر میگه چاکرتم داداش بفرما شیرینی و چند تا از تو جعبه بر میداره و تو پیش دستی میزاره و به دستم میده.یه خورده ای اعتماد به نفسم میره بالا دوربین رو در میارم و میگم من مستند سازم میشه کمی باهات صحبت کنم که البته یکمی جا میخوره .میگه یعنی فیلم میسازی با بله گفتن من.. میگه خوب بندازی ها همچین که نقش اولش ما باشیم..خندم میگیره و میگم باشه.خانواده هاشون هم حسابی شلوغ کردن و سر و صدایی که حسابی تو کار مثل پارازیت عمل میکنه.میپرسم چجوری شد با هم ازدواج کردید میگه تو یه رستوران با هم کار میکردن البته زیاد وارد جزئیاتش نمیشه و اینکه از نجابتش خوشش میادو میره خواستگاری.بیشتر از این نمیتونم سوال کنم چون حسابی هل میدن و از طرفی هم اونارو صدا میکنن و من که پشت در میمونم.دوباره برمیگردم فاز 3 تا فردا برم یک محضر تو غرب تهران تا نیمه دیگه ی مستندم رو کامل کنم.

ساعت پنج عصر از خونه میزنم بیرون و با یه تاکسی دربست خودمو میرسونم به یک محضر تو غرب تهران.اتومبیل بنز مدل بالایی دم در نگه میداره.. دوتا جوون خوش تیپ ازش پیاده میشن.و عروس داماد که حسابی به خودشون رسیدن همچین که فکر میکنی همین الان قراره برن تالار.کمی نزدیکتر به اونا میشم عجب عطری زده شاداماد دلم میخواد مارکش رو ازش بپرسم ولی میمونم که چی بگم البته سوال خوبی شاید نباشه برای شروع یا باز کردن سر حرف.میرم جلو و میگم آقا سیاوش شما هستید واقعا عجب سعادتی.. آخرین فیلمتون رو چقد قشنگ بازی کردید.. واقعا نقش اون پسره سرطانی رو جالب ایفا کردید..

یارو هاج واج به من زل زده و میگه معلوم هست چی میگی ..کدوم سیاوش کدوم فیلم از اینکه سر حرف رو اینجوری باز کردم یکمی ناراحتم ولی خب چیز دیگه ای به فکرم نمیرسید.چون ممکنه طرف بگه یارو دنبال گرفتن شیرینی یا یه فکر بدتر از این دربارم بکنه.میگم مبارک باشه و از اینکه منم تو کار فیلم و مستند هستم حرف رو پیش میبرم که با گفتن خب  به من چه مربوطه حسابی ضایع میشم و دیگه هیچی نمیگم ..به  یک کناری میرم.دست همدیگه رو هم حتی نمیگیرن خیلی خشک و رسمی میرن داخل ..من میمونم و نصفه مستندم که ناقص ..منتظر شنیدن حرفای اوناست.

یکمی قدم میزنم و باز تکیه میدم به درخت روبروی محضر ولی خبری از در اومدن و رفتن نیست. به این فکر میکنم که حالا باید به چه بهانه ای سوال های خودمو ازشون بپرسم.نگاهی به دوربینم میکنم و اینکه چجوری میتونم فیلم بگیرم که اونا ناراحت نشن خدا کنه حداقل حرف بزنن و باز منو ضایع نکنن.بالاخره در میان نزدیک تر بهشون میشم با دیدن من آقا داماد موبایلشو در میاره که از ترس پا به فرار میزارم.انگاری که میخواست 110 رو خبر کنه و حالا بیا و بگو که قصد من چی بوده و تازه بدتر از همه مجوز..حسابی شانس آوردم.عجب گیری افتادم باز باید برم دنبال یک سوژه دیگه.از طرفی هم دلم میخواد که حرف تازه ای رو تو کارم نشون بدم.نه تکراری مثل بچه های کارگاه .آخه اونا میرن سراغ سوژه هایی مثل اعتیادو زنای خیابونی ..البته میخوام یک تیکه کوتاه از یک معتاد هم در کارم بیارم نمیدونم چی در میاد ولی دوست ندارم رو یک موضوع کلید کنم باید متنوع باشه مثل یک پازل از اجتماع شامل دلنگرانی ها و دلتنگی های جوانان و هر چی که بتونه کمکی کنه به همه آره بنظرم آدما باید ببینن و فکر کنن.نمیخوام فقر و فحشا بسازم نه اصلا چون فایده ای نداره میخوام اصل حرف رو بزنم شاید همون معتاد هم حرف تازه ای داشته باشه برای گفتن.

میرم تو فاز 3 دنبال یک معتاد گشتن اصلا کار سختی نیست یکیشون رو گیر میارم تنها با دادن 5 هزار تومن راضی میشه که فیلم بازی کنه .میگم خب بکش مثل همیشه که مصرف میکنی.اونم شروع میکنه عمده معتادای شهرک ما بر عکس پایین شهر علت اعتیادشون رو خوشی زیاد و امتحان چیزای ریسک دار عنوان میکنن.همینجوری که میکشه آواز هم می خونه.اونم چقد سوزناک همچین که آدم اشکش در میاد میگه پدر عاشقی بسوزه آقا.میگم مگه عاشق بودی.میگه آره اونم عاشق یه دختر ازبکی.میگم چرا ازبکی.میگه بخاطر اینکه چند سال اونور کار میکردم. و اینکه بخاطر فاصله طبقاتی که بین خانواده هاشون بوده دست رد به سینش میزنن و البته اینکه دختره هم  از اون بدش نمیومده و سوز عشق و عاشقی و اعتیاد بخاطر فراموشی معشوق هنوز هم از اینکه هنوز دوسش داره صحبت میکنه و اینکه اگه یه روز پول دستش بیاد میره و حتی شده اگه برای یک بار دیدنش جونش رو از دست بده این کارو میکنه..که البته فکر کنم اینجای حرفش بخاطر کشیدن زیادو قدرت تخیل بالاش باشه و باز که خماربشه فقط حرفش این میشه که پدر عاشقی بسوزه ..نه اینکه سوپرمن بشه و بره اون رو از قصر بدزده و با خودش ببره.با خودم فکر میکنم که پس این حرف نو و تازه قراره از زبون کی در بیاد چون این صحنه از کار هم تکراری میشه.همینجوری سرگردون دارم راه میرمو فکر میکنم باید برم یک کافی شاپ اونجا میتونم حرف تازه ای رو بیابم البته بازم شاید.کلی عاشق اونم جور واجور لاغر و چاق زیبا و زشت و البته دونفر همجنس که اومدن و دارن در مورد یک سری کاغذ با هم صحبت میکنن..چون مدام دارن به کاغذا نگاه میکنن و یک چیزایی رو امضا میکنن.به کافی من که یکی از رفیقای دوران دبیرستانمه میگم اینا بیشتر در مورد چی صحبت میکنن که میگه ای ناقلا تو خودت باید بهتر از من بدونی که..خنده ای اپرایی  و خارج از دستگاه  میکنم و میگم میخوام از زبون تو بشنوم و دوربین مخفی رو آشکار میکنم .میگه حتما باز میخوای برای کارگاهتون ببری..تا شاید بالاخره استادت سوژه ما رو قبول کنه!میگم تو اینجوری فکر کن آره!!و شروع میکنه به حرف زدن از اینکه اینجا همه با دوتا طرز فکر طرف مقابلون رو به یک بستنی یا یک قهوه و...دعوت میکنن اونم یکیش وقت گذرونیه و یکیش هم مخ زدن از همه نوعی که فکر کنی؟!میگم..واس  چه کاری ؟که باز میخنده و میگه که خودت واردتری.میگم..حالا فکر کن من یک بچه مثبت تازه کارم که میخوام چشم و گوشی باز کنم ..باز میخنده و میگه ماشاا...خیلی هم تازه کاری ها. و ادامه میده..از اینکه اینجا همه یکجورایی عاشقنو به هم علاقه دارن و البته گاهی هم  ادای عاشقارو در میارن!با خودم فکر میکنم که از این خل و چل هم مستندی در نمیاد و میگم که بابا نخواستم تو برو همون کار پیک نیکی تیک نیکی خودتو کن کارشناسی پیشکشت.بهش بر میخوره و میره تو خودش.بازم مجبورم پاک کنم دیگه خسته شدم هیچکدومشون بدرد کارم نمیخورن تا اینکه قید مستند ساختن رو در کل میزنم و با خودم عهد میکنم که برم عاشق بشم تا اینکه یک روز شکست عشقی بخورم و حتما هم معتاد بشم و یا شایدم خیلی پیشرفت کردم و یک ایدزی هم گرفتم تا شاید ..بجای یک مستند چند تا مستند از روی من ساختن.که بقول اون یارو نقش اولش رو هم خودم بازی کنم.و شاید یک حرف تازه ای رو هم  این وسط بزنم و اونم اینکه چون  نتونستم مستند بسازم عاشق شدم و چون که نتونستم تو عشقم پیروز بشم..معتاد شدم که مستند از روی من ساخته بشه و چون که دیدم چاشنی کار کمه گفتم یک ایدزی هم بگیرم که شاید مستند تو مستند بشه.

هنوز دارم به دوربین خاموش کنار اتاقم نگاه میکنم که دوستم زنگ میزنه گوشی رو بر میدارم.خبر خوشی رو بهم میده قراره برم تو یه فیلم بازی کنم .حالا اشکالی نداره که نقش اول رو به من ندن مهم هنره..و عشق من به اون حالا هم قرار شده تو سیاهی لشکر نقش مردی رو بازی کنم که از پشت یک نیمکت  تو پارک قراره رد بشه و یک دیالوگ کوتاه هم قراره بگم و اون اینکه عجب هوایی چه روز متفاوتیه امروز ..انگاری که با همه ی روزهای هفته فرق میکنه و رد بشم از کنار دوتا عاشق و اونا هم بگن عجب یارو رو دلش خوشه.

خداحافظی می کنم و گوشی رو سرجای اولش قرار میدم و خوشحال و خندان دوتا قرص خواب آور میخورمو راحت میگیرم میخوابم تا فردا برم سر صحنه فیلمبرداری دوستم.

تو شهرک فاز 3..از همه معروفتره.وقتی ازشون سوال میکنی که حرف حسابتون چیه بدون مقدمه شروع میکنن برات به خوندن..آهنگی که فقط ریتم اونو خودشون میفهمن و البته طرفداراشون.

.........................................................................

نویسنده-حسام الدین شفیعیان



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( پنج شنبه 92/8/9 :: ساعت 5:18 صبح )
»» آخر بهشت

چراغ های تار بالای سرت

 

به تو می گویند که داری می روی برو

 

دیگر تمام شده است هوا را نگاه کن بنفش است

 

تو اینجوری ببین بهتر است

 

حالا وقت آن رسیده که..همان که زیاد فکرت را

 

مشغول کرده است را بیندازی دور

 

دکتر ها زیاد وقت تلف میکنند

 

آنها خوب یاد دارند آن را به دور بیندازند

 

کمکشان کن و زودتر خودت خلاص می کنی خودت را

 

بهترین هدیه برای تو همان نخ های باد بادک است

 

اوج بگیر زمین مغزت را خورده است

 

روح ات را هر چه میتوانی از این مرداب دور کن

 

بگذار دستش بهت نرسد

 

تو دیگر زنده شدی مرده ات را دور انداختی

 

لبخند بزن اینجا آخر بهشت است

 

/ح س ا م /آدم برفی/



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( پنج شنبه 92/8/9 :: ساعت 5:15 صبح )
»» فانوس راه

ای فانوس روشن زنور شما

سرداران بی ادعای بی نشان با نشان

بی نشانی شما روز شب ست

چراغی گر روشن ست

ز نور راه شماست

حسام الدین شفیعیان//منتظر//



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » حسام الدین شفیعیان ( پنج شنبه 92/8/9 :: ساعت 5:10 صبح )
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین یادداشت در وبلاگ http://1393.parsiblog.com/خوش آمدید
استخاره با قرآن
موسسه خیریه حمایت از دختران بی سرپرست و کم توان ذهنی فتح المبین
مؤسسه خیریه الزهراء سلام الله علیها
موسسه خیریه گلستان علی (ع) | بزرگترین مرکز نگهداری کودکان بی سرپ
مداحی حمید علیمی در وصف حضرت زینب علیهاسلام
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 23
>> بازدید دیروز: 55
>> مجموع بازدیدها: 123393
» درباره من

حسام الدین شفیعیان

» فهرست موضوعی یادداشت ها
حسام الدین شفیعیان[102] . شهدا[33] . گوناگون[31] . وبلاگهای من[30] . محمد جواد شفیعیان[23] . دانلود[18] . عکسهای شخصی[11] . کلیپ تصویری[11] . مصاحبه با شیطان[8] . مداحی[6] . بی‌سیم[5] . موسسات خیریه[3] . هشت سال دفاع مقدس[3] . سخنرانی[3] . سنگر وبلاگ[3] .
» آرشیو مطالب
آبان 92

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
آسمون آبی چهاربرج

» صفحات اختصاصی

» طراح قالب